خداوندا ، در این آخرین روزهای سال


دل مردمان این سرزمین را چنان در جویبار زلال رحمتت شستشو ده


که هر کجا تردیدی هست ایمان


هر کجا زخمی هست مرهم


هر کجا نومیدی هست امید


و هر کجا نفرتی هست عشق جای آنرا فرا گیرد ، آمین . . .


نوروز 1395 بر شما مبارکبوسه



تاريخ : شنبه 29 اسفند 1394 ا 20:1 نويسنده : دختر بلوچ ا

شاید نامش باشد فرسایش...

 آن چیزی که کم کم انسان را فرا می گیرد

و فکر و روح آدمی را زخمی می کند

و انسان را برای  ادامه ...

به جای آنکه انگیزه باشد. ...

غل می شود و  زنجیری می شود آویزان ...

تا  به جای آنکه هدف ها،

انگیزه پرواز باشند ،

خستگی حاصل می کنند

و  سنگینیی می شوند افزون بر جان آدمی، 

و فرسوده می کنند تک تک سلول هایی که

از حضور در تنی غرورآفرین افتخار می کردند...

انگاه که انگیزه ی تو از حجم یک عمل کمتر است ...

آن زمان که انرژی تو برای اتمام یک کار دیگر یاری نمی کند

و فاصله زمانی ی بین هدف گزاری

تا رسیدن به هدف بیش از ظرفیت مورد انتظار تو باشد...



تاريخ : شنبه 29 اسفند 1394 ا 19:56 نويسنده : دختر بلوچ ا

باور کن اگر روح ،

فکر ،

سخن ،

احساسات و حتی استعداد های آدمی هرس نشوند....

هیچ وقت به بار نمی نمینشینند....

درد من هم از همان زمانی آغاز شد

که حرف های شور دلم بر پیکره روحم شاخه کرد

و به تغذیه نشست...

از همان وقتی که افکار و احساساتم در اعماق چاه خویشتن جا ماند

و کسی نبود که دَلوی پایین بیندازد

و آبی بردارد تا آبی سرشارتر در چاه وجودم جاری شود...

کم کم لجن گرفت ...

کم کم خشک شد ...

و کجا توان عمیق اندیشیدن...

تا دوباره به آب رسیدن

 درد من از همان موقع آغاز شد

که "تحمل خویشتن"م کاهش یافت... "خویشتن" تحمل می خواهد ...  

می گویی نه؟...

امتحان کن....

تنها بودن هایمان با خویشتنمان بیشتر

از چندین دقیقه به طول نمی انجامد...

دوباره نا خودآگاه همان بساط کامپیوتر است

و چک میل های الکی و  وبگردی

و تلویزیون و تلفن و هزار

تا چیز دیگه که بتونی نگاهت رو

از چشمان حضور خویشتنت به سمت و سوی دیگر بیندازی...

کجاست اون خلوت های دل انگیز...

کجاست اون کتاب خواندن ها...

کجاست فکر کردن ها...

همان که تحمل خویشتنمان کم شد...

جسارت قرار گیری در برابر خدا نیز کم شد ...

و همین طور همه چیز کم شد...

گسترش روحمان ...

فکرمان...

دلمان و از همه عزیزتر سادگیمان ...



تاريخ : شنبه 29 اسفند 1394 ا 19:54 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

پرنده هایی که روی شاخه نشستند ،

هرگز ترس از شکستن شاخه ندارند...

زیرا اعتماد آنها به شاخه ها نیست 

 به بال هایشان است...

 

 

از نوشته های قدیمی خودم:

یادم هست وقتی  در کودکی می خواستم

دوچرخه سواری یاد بگیرم ، اول ها که برای حفظ تعادل  ، 

چرخ های کمکی نصب می کردیم ،

بعد ها پدرم پشت زین چرخ را می گرفت ،

یک کم که رکاب میزدم و راه می افتاد ،

بدون اینکه متوجه بشم زین رو رها می کرد تا بلاخره یاد گرفتم...

انسان هر چه بزرگ تر می شود می فهمد

که خدا کم کم داره

پشت زین چرخ زندگی رو رها میکنه....



تاريخ : شنبه 29 اسفند 1394 ا 19:47 نويسنده : دختر بلوچ ا

سلام خوبین؟؟؟

ی مدته حالم اصن خوب نیسمردد

دلم گرفتهاخم

دوباره هر روز گذشتم جلو چشام مرور میشهگریه

نمیتونم درس بخونممردد

نمیتونم چیزی بخورم همش بالا میارم فریاد

همش سر درد میشمفریاد

شبا خوابم نمیبرهگریه

از یه طرف روزا بی هوده صرف میشه اگ نخونم چجوری کنکور بدمگریهگریهگریه

لطفا واسم دعا کنیناخممرددچشمک

به امید موفقیتبوسه



تاريخ : شنبه 15 اسفند 1394 ا 9:44 نويسنده : دختر بلوچ ا

سلام .

خوبید؟درساتونو میخونید؟

اگه پستمو خوندید بیایید یه مشاوره ای هم به من بدید)خدا خیرتون بده(!

چند روزه عجیب خسته ام و چون کلا با فاز غم منتقل کردن مخالفم

واسه همین نیومدم آپ بشم...

از شواهد پیداست کسی هم به وبلاگ حقیرانه من سری نزده!

اومدم خودمو تقویت کنمزبان درازی

 اسی  جون میدونی کنکور مثل یک داستانه 


شخصیت اصلی این داستان تویی


تویی که مشخص میکنی جایگاهت تو این داستان کجا باشه 


اطرافیانت نقشهای فرعی رو دارن 


تو نمیتونی همه ی ادمای اطرافت

رو تغییر بدی به اون شکلی که خودت دوس داری


ولی میتونی تو این یکسال

انتخاب کنی ک کیا اطرافت باشن 


لطفا این یکسال نسبت به

اطرافیان و حرفاشون کاملا بی تفاوت باش


نسبت به همه ی  حرفای منفیشون کر باش 


بخاطر هدف بزرگت چشمت رو ببند رو خیلی چیزها

 
سعی کن بتونی باورهای بزرگ

و مثبت توی وجودت رو تقویت کنی

و تا میتونی بهشون پر و بال بدی 


میدونی تو وجود همه ی انسان ها

دوتا نیروی گرسنه وجود داره دو تا حس متفاوت 


یکیش منفیه مثل ترس -نفرت و...

یکیش مثبته مثل شادی محبت و... 


 یادت باشه همیشه نیرویی برنده ست

که تو بیشتر تغذیش کنی 


خودت رو باور کن 


بلندشو وب دنیای پیرامونت قدم بذار

با تمام وجود بزن تو دهن مشکلاتت


اینو یاد بگیر که موفقیت ابزار نمیخواد 


شرایط نمیخواد 


تو از هرجا و با هر شرایطی محکم شروع کنی

 

 

قطع برنده ی داستان زندگیت میشی 


اگه امروز کسی بهت امید نداره 


ایندت رو با دستای خودت بساز

اونوقته که همه بلند میشن و به افتخارت دست میزنن 


توکلت به خدا باشه

و ازش بخواه تو لحظه لحظه های این مسیر بزرگ کنارت باشه 

پس خدا جونم امیدم به خودته 


لحظه هاتون ستاره بارون 



تاريخ : سه شنبه 11 اسفند 1394 ا 10:38 نويسنده : دختر بلوچ ا

مـا آدم مـعـمـولـيـا وقـتـي دلـمـون مـيـگـيـره

مـيـريـم لـب پـنـجـره بـا يـه لـيـوان چـايـي

خـيـره مـيـشـيـم بـه دور دسـتـا

احـسـاس بـا كـلاسـي مـيـكـنـيـم

سـلامـتـی مـا مـعـمـولـیـا

 

کـه نـه "آرزویِ" کـسـی هستیم و نـه " آویزونِ " کـسـی

 

 


تاريخ : سه شنبه 11 اسفند 1394 ا 10:28 نويسنده : دختر بلوچ ا

این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود:

 


((سبحان الله یا فارِجَ الهَمّ و یا کاشفَ الغَم فرِّجْ هَمّی و یَسِّرْ
امری و ارحَمْ ضعفی و قِلةَ حیلتی و ارزُقنی من حیث لا اَحتَسِبُ یاربّ
العامین))

ترجمه:
منزه است خداوندی که بر طرف کننده غم ها است. غم و مشکل من را برطرف کن،
بر ضعف و کمی چاره ام رحم کن و مرا از جایی که گمان نمی کنم روزی ده ای
پروردگار جهانیان.

حضرت محمد (ص) فرمودند : هرکس مردم را از این دعا با خبر کند در گرفتاریش

گشایش پیدا می کند



تاريخ : دو شنبه 26 بهمن 1394 ا 12:31 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

خدا جون ...

خدا جون چرا اینطوری شدم ...

فکر می کنم دارم اشتباه می کنم...

خدایا دیشب همه ی زندگیمو سپردم به خودت ....

از این به بعد دیگه هر چی تو بخوای ...

فقط تو با من باش ...



تاريخ : دو شنبه 19 بهمن 1394 ا 9:57 نويسنده : دختر بلوچ ا

امشب یه جور ناجوری دلم گرفته

 

یه جوری که انگار

هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه آرومش کنه

خیلی سخته با خاطراتت گلاویز بشی و دستت به هیچکدوم نرسه

خدایا چه شبای تلخی دارررم!!!!!!!

کاش وقتی یکی میرفت فقط خودش نمیرفت

یادش میرفت خاطراتش میرفت عشقش میرفت

بوی خوبش میرفت قاب عکسش میرفت یادگاریاشم میرفت

اونوقت دیگه دلیلی واسه دلتنگی نبود

خدایا امشب از خیلی چیزا دلگیرم

از خیلی روزای زندگیم که ندادی

از خیلی از روزای زندگیم که کم دادی

و از خیلی روزای زندگیم که زود گرفتی

واااای که چه طناب سفتیه این خاطره ها

وقتی دور گلوم میپیچه و میخواد با 1 بغض خفم کنه 

چشام میسوزه ...میخوام انگشتامو فرو کنم

تو چشمم این سد اگه جاری بشه همه چیزو آب میبره

خدایاااااااااا دلم هوای تازه میخواد

دلم 1 نور قشنگ میخواد نمیخوام

از آیندم باشه نمیخوام واسه حالام باشه

منو ببر به گذشته...!میشه؟

1هوای تازه ازونجا میخوام

1نور قشنگ ازون روزا میخوام

1 تکرار پرحجم ازون لحظه ها

یعنی میشه؟؟چرا ساکتی خدا....

دلم گذشته میخواد ...

با تموم اشتباهام ...

میتونی بهم بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 



تاريخ : یک شنبه 18 بهمن 1394 ا 11:30 نويسنده : دختر بلوچ ا

سلام خداجونم 

اومدم پیشت مث همیشه ازت کمک بخوام و میدونم مث همیشه هیج وقت 

دست هامو خالی پس نمیزنی...

خداجونم کمکم کن...

بم توفیق بده بشینم واس کنکورم بخونم...

خداجونم مشکل زندگی من کجاشه؟؟؟

اصلا انگار دیگر افسار زندگی خودم دست خودم نیست...

باید زندگی خودم را کمی از دور نگاه کنم.

باید مشکلش را پیدا کنم.

احساس می کنم با یک مرده هیچ تفاوتی جز نفس کشیدن ندارم.

از کنار همه چیز

ساده رد می شوم. می خورم، می خوابم، سر کار می روم،

با خوش باوری تمام

پای تلویزیون می نشینم، دوباره می خوابم

و ... . گاهی آن قدر سرگرم

روزمرگی هایم می شوم که خودم را هم یادم می رود.

دیگر حتی فرصت فکر کردن

به وقایع و اطرافم را هم ندارم.

یعنی می توانم بگویم همان یک تفاوتی هم

که بین من و دیگر حیوانات بود گاهی گم می شود!

خدایا خودت همه چیو رو به راه کن

همه چیو واگذار میکنم به خودت

خداجونم خیلی دوستت دارم

 



 



تاريخ : یک شنبه 18 بهمن 1394 ا 11:18 نويسنده : دختر بلوچ ا

ﻣﯿﺸــــﻮﺩ 

ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻘﺼـــــــﺪ ﺭﺳﯿــــــــﺪ ...

ﻣﯿﺸــــﻮﺩ 

ﺑﺎ ﺷﺘــــــﺎﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔــــﻞ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺟــــــﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ...

ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ !

ﺭﻫـــﮕﺬﺭ ﮐﻤﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...

ﺍﯾﻨﺠـــــــﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿــــﺴﺖ !!



تاريخ : یک شنبه 18 بهمن 1394 ا 11:11 نويسنده : دختر بلوچ ا
ﺁﺭﺍﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻣﺤﻠﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ
 
ﺑﺎﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺭﻓﯿﻖ ﺑﻮﺩ
 
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮای ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ که ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ.
 
ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪ .. ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻮﮔﻞ ﺑﻮﺩ
 
ﺣﺘﯽ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ
 
ﻭﻟﯽ آﺭﺍﺩ . . . 
 
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻞ ﺑﺎﮔﺮﯾﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺯﻥ ﺷﺪﻧﺸﻮ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪﻡ
 
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺤﻞ ﺭﻓﺘﻦ
 
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺍﺩ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺳﻔﯿﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
 
ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ . . . ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ
 
ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩ ﮎ ﺩﺯﺩﯾﺪﻧﺶ ﻭ ﺟﻨﺎﺯﺷﻮ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ
 
ﻫﻔﺖ ﻧﻔﺮ ﺑﻬﺶ ﺗﺠﺎﻭﺯﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ {-31-}{-60-}
 
ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻫﻔﺖ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ.
 
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﭘﺰﺷﮏ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﮐﺒﻮﺩ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﺩﯾﺪﻡ 
 
ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﻟﺒﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﺳﻮﮔﻞ ﺑﻮﺩ
 
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺳﻮﮔﻞ ﮐﺠﺎﺱ ؟!!!
 
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﮐﻨﯽ ، ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ
 
برادره من ﻧﮑﻦ ... ﻓﺮﺩﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺸﯽ {-60-}{-60-}{-60-}{-60-}
 
 
 

 



تاريخ : شنبه 10 بهمن 1394 ا 11:38 نويسنده : دختر بلوچ ا

ﺧــٌــﺪﺍﯾــــــﺍ !

ﺁﻏﻮﺷـَــﺕ ﺭﺍ ﺍِﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺪَﻫـــــﯽ ؟

ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ! ﭼﯿــــﺰﯼ ﻧـَــﺪﺍﺭﻡ ..

ﺍﻣـــﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﻔﺘﻦ ِ ﺣﺮﻓﻬـــــﺎﯼ ﺗﻮ ؛

ﮔﻮﺵ ﺑﺴﯿــــــﺎﺭ . . .

ﻣﯽ ﺷـَــﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻐـــﺾ ﻛﻨــَــﻡ ؟

ﺗﻮ ﺑﮕـــﻮﯾﯽ :

ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷــَــﺪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﮕــــﻮﻧــﻩ ﺑﻐﺾ ﻛﻨــــﯽ . . . ؟

ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...



تاريخ : شنبه 10 بهمن 1394 ا 11:38 نويسنده : دختر بلوچ ا

این چندمین تولد توست؟

و چندمین انبساط مجدد کائنات؟

این چندمین بارخلقت است؟

و چندمین انفجار سکوت؟

چندمین لبخند آفرینش؟

خورشید را چندمین بار است که میبینی؟

و پروانه ساعتها چندمین بار است که میچرخد؟

و ثانیه چندمین بار است که به احترام تو برمیخیزد؟

چندمین بار است که مجدداً نفس میکشی؟

چندمین دم!؟

چندمین آن!؟

آه که تو چقدر خوشبختی!

و جهان چه پرغوغاست

که بینهایتمین تولد تو را جشن میگیرد . . .



تاريخ : جمعه 25 دی 1394 ا 16:6 نويسنده : دختر بلوچ ا

قلبت را آرام کن..


یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…


نگاه کن به اطرافت…


به خوشبختى هایت…


به کسانی که میدانی دوستت دارند…


به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…


و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…


گاهی یک جای دنج انتخاب کن…


گاهی یک جای شلوغ…


آرامش را در هر دو پیدا کن…


هم درکنار شلوغی آدم ها…


هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…


دلمشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…


باران را بی چتر بشناس…


خوشحالی را فریاد بزن…


و بدان که تو" بهترینى"

 



تاريخ : جمعه 25 دی 1394 ا 16:5 نويسنده : دختر بلوچ ا

یه سالیه که ازپیشم رفتی

بااینکه میگفتی دوریم سخته یه ثانیه

وحالاازهم دیگه ماچه دوریم وبدون تو بهم ریخته حال روحیم

چیه؟نگامیکنی زیرچشی

فکراینی که ایندفه میدم گیر به چی!

من که رفتم فقط امیدوارم یه روزتوهمازاین کارات سیربشی!

نه...دیگه به دستت اتومیدم نه دیگه  به هیچ کسی جاتو میدم...

من بدترین روزاموباتودیدم دیگه ازت ناامیدم

جدایمون تنها داشت دوحالت وسه من سخت بود ولی واسه تو راحت

بذابرو چون اگه راستشوبخوای دیگه بیزارم از دیدن دوبارت

من هنوزم توفکرتم یه سره فقط امیدوارم این روزابگذره

میدونم حالتو بدون من بهتره

چی میشد معرفت داشتی تویه ذره

 

چه کارایی واست میکردم نمیدیدی

ببین من پردردم نمیبینی

رفتامم باتوسردن نمیبینی؟

چراجایی تومنوگردن نمیگیری

نه..ازت میخوام بیای پیشم...

نه دیگه بادروغت سیامیشم

من دیگه واسم مهم نی اصن بعدمن رفیق صمیمیات کیامیشن

شایدنمیتونستی با یکی باشی

شاید...دوس داشتی قاطیه اکیپ هاشی!

شاید...توهم زیاد دردودلات..

شاید...بودتقصیرهردوی ما..

واسه موندنت نمیکنم تلاشی

خوشبحال اونی که الان براشی

منم که دیگه خب به این عادت کردم که تو شرایط سخت

کنارم نباشی...

 



تاريخ : چهار شنبه 23 دی 1394 ا 17:47 نويسنده : دختر بلوچ ا

دفه.. اول..

ناراحتت میکنه

دلیل میاره..بعدش معذرت خواهی میکنه

با خودت میگی اشکال نداره بابا تو دوستی ازینا پیش میاد...

دفه دوم اذیتت میکنه، کاری رو ک دوس نداری انجام میده.

.بهش میگی، بازم دلیل میاره بازم معذرت خواهی میکنه

با خودت میگی آره پشیمونه از کارش، ارزش نداره باهاش بد برخورد کنی..

دفه.. سوم..

یه کاری میکنه بد میخوره تو ذوفت،احساس میکنی سردی

با خودت میگی یکی هست ولی انگاری نیس،بهش میگی من دیگه نمیتونم..

با حرفاش نگهت میداره..دلیل میاره

میبخشیش...ن اینکه اون ب تو نیاز

داره..ن..بخاطر اینکه دل شکستن کار درستی نیست..این یه قانونه.

دفه چهارم...ولی..

ن دیگه هیچی جواب نمیده..دیگه فک نمیکنی ک بتونی کاراشو تحمل کنی..

دلیلی لازم نیس.. دیگه لازم نیس بهش تذکر بدی..لازم نیس بهش گوش زد کنی..

لازم نیس واستی تا ازت معذرت خواهی کنه..

شاید اشکال از تو نباشه..حق با اون باشه..ولی مهم نیس..

مهم اینه که دلت دیگه با اون آروم نیس..

ایندفه باید بزاری بری...بدون اینکه دیگه بهش چیزی بگی..

باید قوی باشی...



تاريخ : چهار شنبه 23 دی 1394 ا 17:43 نويسنده : دختر بلوچ ا

دلم دلت شکسته ..آره

طاقت بیار که ما قراره

همیشه تو قفس بمونیم این رسم تلخ روزگاره

همیشه پشت هر زمستون.. یه بهاره

این زندگی که زندگی نیست

جایی واسه دیوونگی نیست

چه سخته هر کی عشقتو خواست بگی ..نیست 

 



تاريخ : چهار شنبه 23 دی 1394 ا 17:42 نويسنده : دختر بلوچ ا
.... شـایــد روزی بـفهمـد ،

بـه خــاطـرش ..

از چه هــا گــذشتــم !

امّــا ؛

حــال کـه نـمی دانـــد ...بگذار نداند!!!!

سهم“من” از “تــو”

عشق نیستــ ، ذوق نیستــ ، اشتیاق نیستـ

همان دلتنگی بی پایانی س

که روزهــا دیوانـه ام می کند شبها حیرانم!




تاريخ : چهار شنبه 23 دی 1394 ا 17:40 نويسنده : دختر بلوچ ا

خیلـــــ ے از ماها...


موندیم پاے ڪســـــ ے ڪہ...


ذره اے به ما اهمیت نداد...


و هیچوقتـــــ نفهمید دوستـــــ داشتڹ یعنـــــ ے چـــــ ے...


خیلـــــ ے از ماها ساختــــــــــیم...


با بدیها و خوبـــــ ے هاے یہ آدم..


ڪہ بہ همہ چیز فڪر ڪرد الا بہ ما..


براے همہ وقتـــــ داشتـــــ الاّ براے ما...


خیلی از ماها گذشــــــــــتیم...


از بدتریڹ خطاے بهتریڹ آدمهاےِ زندگیموڹ...


هموڹ ڪسایـ ے ڪہ توے سخت تریڹ ..


شرایط تنهاموڹ گذاشتـڹ...


خیلی از ماها بودیــــــــــم..


وفادار بہ ڪســـــ ے ڪہ..


بہ همہ پایبند بود الاّ ما..


ڪہ براش میمردیــــــــــم...


خیلـــــ ے از ماها شڪستــــــــــیم...


بخاطر ڪســـــ ے ڪہ هیچوقتـــــ نفهمید.


تعهــــــــــد،دوست داشتڹ، گذشتڹ ینــــــ ے چـــــ ے..


خیلـــــ ے از ماها مدتها پیش مُردیــــــــــم...


توے سڪوتـــــ ے ڪہ هیچوقتـــــ..


هیچ ڪس هیچ جوره درڪش نڪــــــــــرد..

 



تاريخ : چهار شنبه 23 دی 1394 ا 17:38 نويسنده : دختر بلوچ ا

برنگـــــــــرב !!   



خاطـــــــراتــت را ســـــــوزانـבه ام !!



בیگــــر اثــرے از تــو בر בلـــــــم نمے بینـــــــم !



جوابـت "نــــــــه" است بــــــــرو ....



خوش باش با همـــــان בلایلے ڪه



روزے بــه خاطـــرشان از ڪنـــــــــــارم رفتے 


برنگـــــــــرב .... 


تمــــــــــــام شـבه اے برایـــــــم .... 



تمـــــــــــــــــــــــام .... !!



تاريخ : یک شنبه 13 دی 1394 ا 21:24 نويسنده : دختر بلوچ ا

یادته میگفتی نفستم؟؟؟؟

چی شد؟؟

بند اومدم؟

زدی تو کار تنفس مصنوعی

اونم دهن به دهن با غریبه؟؟؟؟

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 6 دی 1394 ا 11:11 نويسنده : دختر بلوچ ا

دست بر دلم نگذار

"میسوزی"

داغ خیلی چیزها بر دلم مانده

 

 



تاريخ : یک شنبه 6 دی 1394 ا 10:53 نويسنده : دختر بلوچ ا

گاه و بی گاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه .

 

یه وقتایی دلم می‌خواد بهم وقت قبلی بده

 

و تو یه جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه .

 

اون منو از ملاقاتش به خاطر نگرفتن وقت قبلی محروم نمی‌کنه .

 

هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل نمی‌شه

 

که معلوم نیست کی نوبت به من برسه .

 

محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت .


خیلی بزرگواره ،

 

با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ،

 

هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره . 


گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و

 

می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره ،

 

وقتی توی دفتر خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم ،

 

می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده . 


من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ،

 

اون به من قول داد همیشه مراقبم باشه و

 

کمتر و کمتر از عالی‌ترین ،

 

بهم نده و من بهش قول دادم حتی اگر دل بی‌قرارم

 

در حسرت آرزویی بال بال می‌زد و

 

شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد

 

با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید ،

 

اول بگم اجازه خدایا ،

 

خدایا تو اجازه میدی ؟ تو صلاح می‌دونی ؟

 

اگه تو ناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمی‌شه ؛

 

می‌دونم آخه تو دوستم داری و

 

همیشه برام بهترین‌ها رو خواستی ؛

 

اصلاً از خوبی بی‌انتهای تو ،

 

بد خواستن محاله .


اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و

 

عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ،

 

واسه همین از خودش خواستم

 

و بهش گفتم : من فقط یه بنده‌ام ،

 

چیزهایی هست که تو می‌دونی و

 

من هیچ وقت نمی‌دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .


اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ،

 

چشم‌های قاصر من قادر به دیدن اون چه پشتش هست ، نیست ؛

 

دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و

 

مکتوم باقی بمانه و اسراری هست که شاید

 

دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد .

 

اینو تو می دونی . 


پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش .

 

منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ،

 

همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً

 

 

همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه .



گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و

 

تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود .

 

راستش اولش حس خوبی نداشتم ،

 

دلم می‌گرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .


منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و

 

ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم

 

ازت می‌پرسم : آخه چرا ؟ ؟ ؟


وقتایی که هر چی فکر می کردم فکر

 

اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید .

 

دنبال دلیل می‌گشتم و دلیلی پیدا نمی‌کردم ،

 

پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم

 

تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟ 


یه وقتایی از سر بی‌حوصلگی و

 

فراموشکاری بهت گله می‌کردم ،

 

چقدر از بزرگواریت شرمنده‌ام که منو در تموم

 

لحظه‌های ناشکریم ، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم

 

با محبت تحملم کردی ، نه تنبیهم کردی نه

 

حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی .

 

توی تنهاترین لحظات تنهاییم ، درست تو لحظه‌هایی

 

که فکر می‌کردم هیچ کس نیست ،

 

اون موقع که به این حس می‌رسیدم که چقدر تنهام ،

 

واسم نشونه می‌فرستادی

 

که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم

 

واسه تموم لحظات همراهتم .

 

من تنها بنده تو نبودم اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .


تو تنهاترین و محکم‌ترین قوت قلب دل تنهامی .

 

تو طوفان‌های زندگیم تو ابتدا و اصل آرامشمی .

 

تو از من به من نزدیک‌تر بودی موندم

 

که چطور گاهی اوقات چشم‌های غافلم ندیدت

 

 

اما تو هیچ وقت حتی لحظه‌ای منو ترک نکردی .

 

روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری

 

تو حتی در همون لحظه‌ها با همون فکر اشتباه

 

که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده می‌شم

 

 

از من قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه

 

نادرست طردم نکردی .


من دوستت دارم .

 

منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ،

 

اما دلم به بزرگی بی‌حد تو خوشه و پشتم به کمک‌های تو گرم .


از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .


تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ،

 

بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که

 

منو زیرو رو می‌کنه . غصه‌هامو می‌شوره

 

 

و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه ؛

چیزی که درهیچ چیز غیر از یاد تو نیست .


هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی

 

در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم .

 

حذفم نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم

 

و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی .


هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی

 

كه انگار مدت‌هاست منتظرم بودی ؛

 

هر وقت ندونسته از بی‌راه سر‌در‌آوردم

 

خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر

 

اتفاقات ساده روزمره منو از ادامه یه

 

راه غلط منع کردی . اما حتی اون وقتی که

 

ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی .

 

تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ،

 

به من از صفات و ذات چیزهایی ببخش

تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه .


به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن

 

 

از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ،

 

به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .


ازت متشكرم خدای خوب من .



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 ا 12:52 نويسنده : دختر بلوچ ا

نگران نباش!!

حال دلم خوب است آرام گوشه ایی نشسته

و رویاهایش را به خاک می سپارد!!گریهگریه



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 ا 12:31 نويسنده : دختر بلوچ ا

روزی که بیمارستان دست می کشند رو چشمام....

روزی ک دونفر میرن دنبال خط سیاه روی عکسم...

روزی ک دوتا مرده شوربا کافور

جنازمو میشورن و غسل میدن...

روزی که شبش شب اول قبرمه...!!

روزی که دیگه هیچ دردی رو تو بدنم حس نمی کنم!!!..

روزی ک یادت باهام نیس!!!!....

روزی که کفنم سفیده و پنبه تو گوش و بینیم هس...

روزی که جسدم زیر خاک دفع میشه...!!

اون روز نزدیکه...

اون روز تو اخرین نفری هستی که سر قبرم میای...!!

اخرین نفری که فاتحه میخونه...

اخرین اشکو برام میریزی....

اخرین دردم... اخرین غم... اخرین دیدارمون...

اخرین خداحافظی بی جواب تو بامن....

اخرین روز زندگیم نزدیکه!!!....



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 ا 12:20 نويسنده : دختر بلوچ ا

باز هم مینویسم یک دلنوشته دیگر تا تسکین دهم درد هایی را که همدم این روزهای من هستن!

به نام خالق هستی

چرا؟

چرا باز باید بنویسم؟

یعنی میشود روزی برسه که دیگه انتظار به پایان برسه؟

یعنی میشه یه شبی مثل امشب اون کنارم باشه تا

دیگه دلنوشته ننویسم؟

باز هم تنهایی مرا فریب میدهد در این اتاق تاریک

، پنجره ای باز نگاهی خیس!

تروخدا نزار یه امشبم با گریه های من تموم شه

، قرار دیدنت از امشب آخر آرزوم شه ،

نزار اشک چشم من بریزه پشت پایه تو ، کی میاد جای تو؟

دقیقه های آخره میری واسه همیشه ، منم

همون که عشق تو تموم زندگیشه ، همون که

دلخوشی نداره بعد تو  ، کی مثل تو میشه؟

دلم تنگه مثل روزای تیره - توی حسی مثل زندون اسیره

- تو از احساس من چیزی نمیدونی - که داری بیخودی منو میرنجونی

یه امشب جای من باش جای اونی که چشماش

به در خشک شد اما عشقش نیومد 

امشب عکس چشمات رو به رومه بغض عشقت تو گلومه

صورتم از گریه خیسه نیومدی دیگه کار من تمومه !

دیگه وقتش رسیده که بغض من بترکه و دلم

بخواد فریاد بزنم ولی چه فایده وقتی اون نمیشنوه صدای فریاده منو!

بغضم گرفته وقتشه ببارم چه بیهوا

هوای گریه دارم باز کاغذام با صدای تو خط خطی شد!

خدایا این حسو حالو دیگه دوست ندارم

باز خاطرات تو همین هوالیه یه چند سالیه جای تو خالیه 

بسلامتی همه کسایی که بیکس هستن و بیکسی خودشون رو دوست دارن!



تاريخ : سه شنبه 3 آذر 1394 ا 16:3 نويسنده : دختر بلوچ ا

 مـی دانستـم رویـا بود ...

 

 

 

 

مـــَـن و تـــُــو !؟

 

 

 

 

 

بَعــید بـود آن هـمه خـوشـبختـی !!!

 

 

 

 

 

حتـــی در تــصـور خــُــدا هـم نبود !

 

 

 

 

 

حـق داشت کـه بـرآورده نــکرد !...

 

 

 

 

 

دعـاهـای من گــناه بـودند !

 

 

 

 

بـرای بـرگشتنت دعـا نـمی کـنم ... 

 

 

 

 

اگـر قـرار بـاشد بـیایـی نـیازی بـه دعـای من نیست 

 

 

 

 

 

درسـت مثـل وقـتی کـه رفتــی

 

  

 

 

 

 

آن مـوقع هـم نیـازی بــه التـماس مـن نـبود ...

 

  

 

 

 

 

رفتیـــ ـ ـ 

 

 

 

 

 

دلـم را نـه به تــــو

 

  

 

 

 

نـه به دوست داشـتن خـودم

 

  

 

 

 

 

و نـه حتــی به بـــزرگـی خــدا !

 

 

 

 

 

 

 

به هیــچ کــدام خــوش نــکرده ام

 

  

 

 

 

 

فــقط دلـم را بـه بــازی روزگــار خـوش کـرده ام

 

   

 

 

 

شـاید او بـتواند دوسـت داشـتنم را به تــو ثـابت کنـ

 

 

 

 

 

 

نفهــــم !!!

 

   

 

 

 

 

وقـتی تنـهام گـذاشتـی و دلــم رو شـکونـدی

 

  

 

 

 

 

صـدات کـه کــردم

 

 

 

 

 

 

نـمی خـواستـم بـگم نـــرو!

 

 

 

 

 

 

فـقط خـواستـم بـگم مـواظب بـاش پـاهات زخـمی نـشه

 

 

 

 

 

 

هــرچــه مـی روم

 

  

 

 

 

نمـی رسم 

 

 

 

 

 

گـاهـی با خـود فکـر مـی کنــم

 

  

 

 

 

 

نکــند مـن باشم

 

 

 

 

 

 

کــلاغ آخــر قصـ ـه ها !

 

 

 

 

 

مـن ســـرم درد می کـند

 

 

 

 

 

بـرای دعـــواهایی کـه با هـم نـکردیم

 

 

 

 

 

لــعـنـتی ! ...

 

 

 

 

 

چـقدر مــهربان رفتـی ...

 

 

 

 

 

روی سنـگ قبـــرم بـنویســید:

 

   

 

 

 

عیـن نخــــودچی هـای تــه آجـــیل بــود.!

 

 

 

 

 

وقتـی هـیچ چیـز دیـگـه ای نبــود ،

 

   

 

 

 

مــی اومـدن ســراغـش !!!

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 3 آذر 1394 ا 15:55 نويسنده : دختر بلوچ ا

✘آهـــای عـــاشق دیــــروز...✔


❎✅که شـــدی لاشـــیه امروز...✘


✘هیچی فقط مبـــارکه...❎✅

 



تاريخ : یک شنبه 1 آذر 1394 ا 16:6 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.