خستـــه ام....

تکیـــه زده ام بر ديـــواری از ســـکوت ؛

گاه گاهــی هـــق هـــق تنـــهایی هایـــم سکــوتم را میـــخراشــد و نقشــی از یادگــاری میــزند

یادگــاری هایــی که کســی ســواد خوانــدنــش را نــدارد

هیــچ کـــس جز خــــــدا....!!!



تاريخ : جمعه 3 بهمن 1393 ا 1:24 نويسنده : دختر بلوچ ا

thumb_HM-20139434418159466591412777010.5



تاريخ : جمعه 3 بهمن 1393 ا 1:24 نويسنده : دختر بلوچ ا

همه چیز روبراه است!

خدا دارد خدایی میکند...

توهم هستی ...

کمی"دور"...

اما اشکالی ندارد

همین که هستی خوب است!

دوستت دارم زیاد

میدانم

دوستم داری زیاد!!!

برای همین منتظر نشسته ام

تا ببینم

چه میکنی اخر این قصه را!



تاريخ : جمعه 2 بهمن 1393 ا 23:20 نويسنده : دختر بلوچ ا
دوستت دارم...در تکابوی این شهر خاموش٬روشن بود دلم...

دوستت دارم در سرد ترین شب بارانخوردیه ی زمستان..

کسی واژه های شعرم را دزدیده است...

اتاق وهم میزند میان بیتابی...

من٫شب٫زمستان٬شعرهایم٫\نجره بارانخورده٬تو...

چوب خط عذر خواهی هایم \رشده است...دیگر نسیه نمیکنم بخشش را..

میکنم از معدن دلت تمام غصه هایت را...

شهر خاموش٫روشن میشود دلت...

آنجا یک \نجره روشن است...

باران خورده

بانو..

تمام میشود...برف می آید...دستانم را فشار میدهی...

ادغام دست سردم با دست های گرم تو...

میخندی بانو...

تمام شب را...

ساعت ۹ میشود...میبرد رفتگر تمام غصه هایت را

شهر خاموش٫روشن میشود دلم...بخند



تاريخ : پنج شنبه 2 بهمن 1393 ا 21:22 نويسنده : دختر بلوچ ا

خستم از این عشق بی حاصل

 

از خودم که از زندگی شدم غافل

 

من به چی دلم خوشه

 

به اینکه این مرگ تدریجی منو میکشه

 

نه زندگی همینه که هست

 

حتی اگه تا اخر عمرتم باشی مست

 

نه نمیشه کاری کرد

 

باید تا قیامتشم زاری کرد

 

من کاری به کسی ندارم

 

ولی زخم از همه خوردن شده کارم

 

خدا میشنوی صدامو

 

این بغضی که درمیاد این کلامو

 

فریاد یاور همیشگی بر منه :

 

چه دریای میان ماست خوشا دیدار ما در خواب

 

چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر اب



تاريخ : چهار شنبه 1 بهمن 1393 ا 20:17 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

هنوزم تو فکرتم

 

این قلب جز تو واسه کسی نمیزنه

 

عشق و عاشقی به ما نیومده اما ....

 

روزگار چرا با ما وفا نداره ....

 

الان من تورو میخوام نه فردا

 

دیروز که گذشت شد امروز پس چرا نمیاد اوون فردا

 

مرا حوصله تنگ است نفسم

 

فریاد میزنه مثله همیشه یاور عزیزم :

 

بيا كه وقت تنگ است مرا حوصله تنگ است

هر كسي همنفسم شد دست آخر قفسم شد

من ساده به خيالم كه همه كار و كسم شد

اون كه عاشقانه خنديد خنده‌هاي من رو دزديد

پشت پلك مهربوني خواب يك توطئه مي‌ديد

رسيده‌ام به ناكجا خسته از اين حال و هوا

حديث تن نيست مرا طاقت من نيست



تاريخ : چهار شنبه 1 بهمن 1393 ا 20:12 نويسنده : دختر بلوچ ا

برای او............مینویسم.

 

ارام تر از خواب درختان

 

امشب که سقف اتاقم  بر سرم سنگینی میکند مانده ام از چه بنویسم ؟؟؟

 

از آنهای که دیروز با من بودند وامروز رفتند؟؟؟

 

یا از تو که همیشه حرف های مرا میخوانی ؟؟

 

ازچه بنویسم...؟

 

از زمین یا از زمان ؟؟یا از یک نگاه مهربان ؟؟

 

یا از چتری که هر گز زیر ان نایستادم؟؟؟

 

یا از خاطراتی که باتو در باران خیس شد؟؟

 

یا از غزل های که هیچ وقت سروده نشد؟؟؟

 

از چه بنویسم...؟

 

از ترانه ای که هرگز برات نخواندم یا از نامه ای که هیچ وقت به سویت نفرستادم ؟

 

یا از بدرودی که هیچ وقت بر زبان نیاوردیم؟؟؟

 

یا از دلی که سوت کور است یا اسمانی که درحال عبور است؟؟؟

 

از چه بنویسم...؟

 

من عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد در ان قدم بزنیم...

 

من دلبسته ی درختانی هستم که فرصت نشد اسممان را روی آن حک کنیم...

 

من منتظر پنجره ای هستم که عطر تورادوباره به من نشان دهد .....

 

من دیوانه ی ساقه های یک پرسیاوشم که اولین بار در خواب سپید تو روید ای عشق ناگذیر......

 

اگر قرار باشد بتویسم باید درهمه ی سطر سطر دفترم حضور داشته باشی. نفس های تو میتواند برگ برگ دفترم را از پاییز  پاک کند....

 

من بی قرار حرف های ناب توام حرف های که هزاران سال دیگر هم در یک پاییز ضهر افتابی خواهی گفت....

 

من از اولین روز دیدنت   چشم به راه نگاه جذاب توام ...کی مرا میبینی؟؟؟؟؟؟؟



تاريخ : چهار شنبه 1 بهمن 1393 ا 20:6 نويسنده : دختر بلوچ ا

یـــــک لیــــوان بغـــــض


و یـــک مشــت قرص خواب آور...!!!

دلــــم که مرده است...


بگذار این چشــــمــها را هم خـــواب کنم....!!!

خـــســــــته امـــــ...

از بس دیـــدمش و مـــرا ندیــــد

از بس خـــواستمش و مــــرا نخواست...!!!

از بـــــــس که...

 

 



تاريخ : سه شنبه 30 دی 1393 ا 14:14 نويسنده : دختر بلوچ ا

حرف دلم...............

برای خودم مردی شده ام

بی صدا گریه میکنم این روزها

در سکوتی سخت...........................

اما قلبم هنوز دخترانه میزند

من مرده ام در دنیا

ذهنم آشفته

خواب هایم پریشان

خنده هایم مصنوعی

دردودل هایم با دیوار وبلاگ

میزان همدردی هاهم در حد کامنت

وتکرار پشت تکرار

خودم



تاريخ : سه شنبه 30 دی 1393 ا 14:7 نويسنده : دختر بلوچ ا

با من از عشق بگو


بیا فراموش کنیم تلخی ها را

بیا چشم ببندیم بر این روزهای اضطراب و تشویش

بیا پشت کنیم به دنیا و بدی هایش

بیا فراموش کنیم آدم ها و حرف هایشان را ندیده بگیریم

نگاه های کنجکاوشان را این زندگی

چشم به هم زدنیست

کوتاه تر از آنچه که فکرش را بکنی

آنقدر کوتاه


که اگر تک تک ثانیه ها و دقایقش را نیز با هم باشیم باز هم کم است

چشم از دنیا و آدم هایش بگیر

چشم بدوز در چشمانم

بیا به با هم بودن فکر کنیم

کشف کنیم چگونه شاد تر بودن را

این ثانیه های در گذر

و این زمان اندک را


صرف هیچ چیزی جز شادی نباید کرد….



تاريخ : سه شنبه 30 دی 1393 ا 1:56 نويسنده : دختر بلوچ ا

چه عاشقانه است این روزهای ابری


چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی

چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا

چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق

و من

چه عاشقانه زیستن را دوست دارم


عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم

عاشقانه سرودن را دوست دارم

عاشقانه نوشتن را دوست دارم

عاشقانه اشک ریختن را...

دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار

بهترین و عاشقانه ترین کسانم...

و من

عاشقانه می گریم...

عاشقانه می خندم...

عاشقانه می نویسم...

و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم...

 



تاريخ : سه شنبه 30 دی 1393 ا 1:32 نويسنده : دختر بلوچ ا
این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند . . .
اما . . .
من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود . . .!!!
آرزوی خیلی ها بودم اما اسیر قدر نشناسی یک نفر شدم . . .!!!!!!!!!!!!


تاريخ : سه شنبه 30 دی 1393 ا 1:30 نويسنده : دختر بلوچ ا

یه صفحه سفید،

به همراه یک قلم

این بار حرف ،حرف نگفته ست

یک حرف تازه نه از تو …

هی فکر می کنم

هی با قلم به کاغذ سیخ می زنم اما دیگر تمام صفحه ها معتاد نامت اند

انگار این قلم جز با حضور نام تو فرمان نمی برد

در تمام صفحه های دفتر شعرم

در گوشه های خالی قلبم

در لحظه های تلخ سکوتم

و

فکرهام چیزی به جز تو نیست

که تکرار می شود

مثل درخت در دل من ریشه کرده ای



تاريخ : دو شنبه 29 دی 1393 ا 21:40 نويسنده : دختر بلوچ ا
تاريخ : دو شنبه 29 دی 1393 ا 14:57 نويسنده : دختر بلوچ ا

خوبم …!

باور کنید …؛

اشک ها را ریخته ام …

غصه ها را خورده ام …؛

نبودن ها را شمرده ام …؛

این روزها که می گذرد …

خالی ام …؛

خالی ام از خشم، دلتنگی، نفرت …؛

و حتی از عشق …!

خالی ام از احساس …



تاريخ : دو شنبه 29 دی 1393 ا 14:52 نويسنده : دختر بلوچ ا

اشکشو در نیار با اشکاش از چشماش میوفتی

ازش فاصله نگیر اگه سرد شه دیگه درست نمیشه

باهاش قهر نکن بی تو بودن رو یاد میگیره

تهدیدش نکن دعواش نکن

میره پشته یکی دیگه قایم میشه!

اون آدم پناهش میشه

اگه دوستش داری ... همونجوری که هست دوستش داشته باش،

سعی نکن عوضش کنی

اگه دوستش داری ... اشتباهاتشو به روش نیار ...

آدم جایز و الخطاست

اگه دوستش داری ... تو اوج بدی ها

و تلخی ها و سختی ها ... از آغوشت بیرونش نکن ...

بذار یاد بگیره دنیاش و زندگیش همون آغوشیه که توشه ...

نذار بره جای دیگه ازدست تو گریه کنه

اوموقعست که دیگه تو، توي قلبش جایی نداری ...!



تاريخ : دو شنبه 29 دی 1393 ا 14:48 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

دختر كوچولو واردبقالي شدوكاغذي به طرف بقال درازكرد وگفت:{-176-} مامانم گفته چيزهاي كه دراين ليست نوشته بهم بدي،اين هم پولش.{-151-} بقال كاغذراگرفت وليست نوشته شده دركاغذرا فراهم كردوبدست دختربچه داد،{-83-} بعدلبخندي زد وگفت؛چون دخترخوبي هستي وبه حرف مامانت گوش ميدي ميتوني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري،{-44-} ولي دختركوچولوازجاي خودش تكون نخورد،مردبقال كه احساس كرد دختربچه براي برداشتن شكلاتها خجالت ميكشه {-26-} گفت؛دخترم نكش بياجلو شكلاتهاتو بردار{-36-} دخترك پاسخ داد:عمو نميخوام شكلاتهارو بردارم نميشه شمابهم بدين؟ {-64-} بقال با پرسيدچرا ؟مگه چه فرقي ميكنه؟{-65-} ودخترك باخنده اي كودكانه گفت:اخه مشت شماازمشت بزرگتره! {-157-} بقال تحت تاثيرهوش وذكاوت قرارگرفت گفت توبچه كجاي عمو؟ {-154-} دخترك گفت بچه سراوان عمو{-64-}


تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 21:38 نويسنده : دختر بلوچ ا

لحظات شادی خدا را ستایش کن

لحظات سختی خدا را جستجو کن

لحظات آرامش خدا را مناجات کن

لحظات دردآور به خدا اعتماد کن

و در تمام لحظات خدا را شکر کن



تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 21:34 نويسنده : دختر بلوچ ا


من خیره نشسته ام ...


من خیره نشسته ام به نام تو...


من اینجا آتش گرفته ام و تو خیره

 

به غبارهای بلند شده از خاکسترم خیره شده ای..

سکوت کرده ای..

با خودت می گویی: خیالی نیست.. می سوزد و می رود و ..

نمی دانی چه دردی دارد این سوختن..

نمی دانی..

و باز هم نمی دانی..

نمی دانی که همه را بیرون کرده ام جز تو.. فقط تو مانده ای..

.
دیرم شده اما باز چشم به راه تو مانده ام.. چشم به جاده سفید و..

می دانم که نمی شود این دم رفتن دوباره ببینمت..

خسته ام ..

و تو اندازه این خستگی ها را نمیدانی...

 


خیال کن روزگارم......رو به راهه...!
خیال کن رفتی و دلم نمرده...!
خیال کن مهربون بودی وقلبم...
کنار تو ازت زخمی نخورده...!
خیال کن هیچی بین ما نبوده..
خیال کن خیلی ساده داری میری...

خیال کن بی خیاله بی خیالم...!
شاید اینجوری....ارامش بگیری...
گذشتی از من و ساکت نشستم...
گذشتی از من و دیدی که خستم...
تو یادت رفته که توی چه حالی...
کنارت بودم و زخمات و بستم....!


تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 14:41 نويسنده : دختر بلوچ ا

سالــــــــ ❤ ــــــــها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از مــــــــ❤ـــــــــن

که تو از پنجره ی عـــــ❤ـــــــشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شـــــــ❤ـــــــــب منتظری

همه جـــــــــــ❤ـــــــــــا می نگری

گاه با مــــــــ❤ـــــــاه سخن می گویی

گاه با رهگذران ، خبر گمشـــــ❤ــــده ای می جویی

راستی گمشـــــــــ❤ــــــــــده ات کیست ؟

کجـــــــــ❤ــــــــاست؟

صـــــــ❤ــــــــدفی در دریا است؟

نــــــ❤ــــــــوری از روزنه فرداهاست

یا خــــــ❤ــــــداییت که از روز ازلــــ❤ـــ ناپیداست ؟



تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 14:40 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

چون زورقی طلایی که بر دریای نیلی گذر می کند

 

از پیش چشمان خیره من گذشت

 

و من به یکباره زیبایی تو

 

و تنهایی خود را

 

یافتم

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 



تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 14:31 نويسنده : دختر بلوچ ا

ببــــــــــــــــــار بارونـ

که این روزادلــــم طاقت ندارهـــــــــــ ...

دلــــم ازاین همه غصه و درد درعــــذابهــــــــ...

ببــــــــــــــار بارونـ

که اشکــام می چکن روی گونهـ ... بدون هیــــــــــچ بهونهـ...

نه از اونی که رفتهـ دیگهـ برنمیگردهـ ...ازاین دنیــــــــــای بی کینــــــهـــــ

ببــــــــــــــار بارونـ

که این روزا چشمـــــــامــــــــ مهمونیــــ داره که خیال پرکشیدن ندارهـــ...

نمیـــــذارهــ که یک لحــظــه نگم پس چرارفتــــــــــــــــهـ.. مگه میشهـ؟

ببــــــــــــــــــــــاربارون

که دلخـــونمـــــــــــــــــ ... که ازاین زندگی سیرمـــــ .. که از آدماش دلگیرمــــــ

ببــــــــــــــــــــــــــــاربارونـ

بشور اشـــــــــــــــــکو ... نگو دیرهـ... نگورفتهـ... نذاربشم خستهـ...

نذارتموم بشه قصهـ ....



تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 14:25 نويسنده : دختر بلوچ ا

وقتی دلت بگیرد،

دیگر فرقی نمی کند کجا باشی!

دلت می خواهد که فقط بباری...

اماگاهی به بهانه غرور به دنبال جایی هستی که هیچکس نباشد !

زیر باران، قدم زدن در یک خیابان بی انتها

ویا حکایت بالش خیس در پی جاری شدن اشک های شبانه...

و حتی گاهی هم هر چقدر که غرور داشته باشی،

میان حجم نگاه ها که بغضت بگیرد،

سر بر می گردانی، سکوت می کنی

و لمس اشک هایی که نمی خواهی آشکار گردد...

مثل همین حالا !!!


تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 14:18 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

برای دانلود اینجا کلیک کنید


برچسب‌ها: دانلودآهنگ جدیدکریست ومحمدبلوچ ,

تاريخ : شنبه 27 دی 1393 ا 20:31 نويسنده : دختر بلوچ ا

ﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠـــﻪ ﯼ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺩﺍﺷﺘــﻦ ﺩﺍﺭﻡ


ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـــــــﻢ ﮐﺴـﯽ ﺩﻭﺳﺘــﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﺳـــــَــــﺮﺩﻡ …

ﻣﺜـﻞ ﺩﯼ , ﻣﺜـﻞ ﺑﻬﻤـــﻦ , ﻣﺜـﻞ ﺍﺳﻔﻨــــــﺪ

ﻣﺜـﻞ ﺯﻣﺴﺘــــﺎﻥ


ﺍﺣﺴــــــﺎﺳـﻢ ﯾـﺦ ﺯﺩﻩ

ﺁﺭﺯﻭﻫـــﺎﯾـﻢ ﻗﻨﺪﯾــــﻞ ﺑﺴﺘــﻪ

ﺍﻣﯿــــــﺪﻡ ﺯﯾــﺮ ﺑﻬﻤــﻦ ِ ﺳــﺮﺩ ِ ﺍﺣﺴــﺎﺳﺎﺗﻢ ﺩﻓــــــــﻦ ﺷـﺪﻩ ….

ﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﻣـــــدنی ﺩﻝ ﺧﻮﺷــﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘـــــنی ﻏﻤﮕﯿــﻦ

ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﭘــُﺮ ﺍﺯ ﺳﮑـــــــــﻮﺗـﻢ



تاريخ : شنبه 27 دی 1393 ا 19:55 نويسنده : دختر بلوچ ا
 
 

دلــم خـیـلــی بــیــشــتــر از حـجـمــش پـــُر اســت ؛

 

پــُـر از جــایِ خــالـیِ تـــو

 

پــُـر از دلــتــنـگی بـرای نگــاهِ تـــو

 

پــُـر از خــاطـراتِ قــدم زدن

 

در کـوچــه پــس کــوچـه هـــای شــهـر بـا تـــــو

 

پــُـر از حــس پــرواز

 

پــُـر از تـــــــــــــــــو

 

 



تاريخ : شنبه 27 دی 1393 ا 15:53 نويسنده : دختر بلوچ ا

خدا جـــــــــــــــــــون!!!!

خودمونیما....

خیلی هوامو داری ها!!!!

عاشقتم



تاريخ : شنبه 27 دی 1393 ا 15:17 نويسنده : دختر بلوچ ا
ﻣــَﻦ בﺧــﺘـَﺮَﻡ ...
 
ﻣــَﻦ ﮔـﻠـﮧ בﺁﺭَﻡ ...
 
ﺑــِﺨـﺂﻃـﺮ ﺗـَﻤـﺂﻣــ ﺁﺭﺯﻭﻫـﺂﯾـﮯ ﻛـﮧ ﺑـَﺮ בِﻟـَـﻢ ﻣـﺂﻧـב ...
 
ﺑــِﺨـﺂﻃـﺮ ﺁﺭﺯﻭﮮ ﺭَﻓـﺘـَﻦ ﺑـﮧ ﺍﺳـﺘـﺂבﯾـﻮﻡ ...
 
ﺑــِﺨـﺂﻃـﺮ ﺁﺭﺯﻭﮮ בﻭﭼـَﺮﺧـﮧ ﺳـَﻮﺁﺭﮮ בﺭ ﻓـَﻀﺂﮮ ﺑـﺂﺯ ...
 
ﺑــِﺨـﺂﻃـﺮ ﺁﺭﺯﻭﮮ ﺑـﺂﺯﮮ ﺑـﺂב ﺑـﺂ ﻣـُﻮﻫـﺂﯾـَـﻢ ...
 
ﺳـَﺮَﺕ ﺭﺁ בﺭב ﻧـﻤـﮯ ﺁﻭَﺭَﻡ ﺭَﻓﯿــﻖ ...
 
ﺍَﮔـَﺮ ﺑـﺨـﻮﺁﻫـَ ـﻢ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭ ﻫـﺂﮮ ﺑـَﺮ בﻝ ﻣـﺂﻧـבﻩ ﺍﻡ
 
ﺑﮕـﻮﯾـَ ـﻢ ...
 
ﺗـﺂ ﺻـﺒـﺢ ﺑـﺂﯾـَב ﺑﺨـﻮﺁﻧــﮯ ...
 
ﺑـﮧ ﺭﺁﺳـﺘـﮯ ﺍﺯ ﭼـﮧ ﻛـَﺴـﮯ ﺑـﺂﯾـَב ﮔـﻠـﮧﻛـَﺮב ... ؟
 
ﺑـﮧ ﺭﺁﺳـﺘـﮯ ﭼـﮧ ﻛـَﺴـﮯ ﻣـُﻘـَﺼـ ـﺮﺍﺳـﺖ ... ؟
 
 


تاريخ : شنبه 27 دی 1393 ا 15:13 نويسنده : دختر بلوچ ا

وقتی دلت میگیرد

، جلوی آیینه می ایستی

، رژ لب میزنی…

کمی عـــــــطر

نیش خندی میزنی به خودت ،
به دلتنگی هایی که برایشان نقاب میدوزی …

لباس رنگی ات را میپوشی ..

موهایت را می بندی ..

چند دانه ای مروارید به بغض هایت میآویزی ..

در آخر آنــــــــــــــقدر زیــــــــبا میشوی ،

که همه شک میکنند ، دلتنگترین دختر دنیایی ...



تاريخ : شنبه 27 دی 1393 ا 15:10 نويسنده : دختر بلوچ ا

وقتي باهاش قهري و ازش هج خبري نداري..........

فقط يك جيز دلت رو بدجور ميلرزونه...................

داغونت ميكنه......................

online

يعني الان داره با كي حرف ميزنه؟؟!!!!!...........



تاريخ : شنبه 27 دی 1393 ا 13:0 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.